چرا وقتی از دست دوستمون ناراحت شدیم و اون از ما میپرسه " قهر کردی؟ " ما با یه لبخند بیخودی میگیم " قهر که مال بچههاس بابا، نه مهم نیست، بگذریم " یا یه چیری تو این مایه ها؛ در صورتی که تا فیها خالدونمون با طرف قهر کرده؟
یا یه مثال دیگه، چرا توی یه مهمونی ( خانوادگی یا غیر خانوادگی، مهم نیست )، یه آدمی رو که برای بار اول میبینیم، به سرعت به این نتیجه میرسیم که آدم باحالی نیست و میگیم " حس خوبی ازش نگرفتم "؟ ما اون آدم رو در بهترین حالت ۶۰ دقیقهس که دیدیم، تازه از دور فقط : ))) ولی جمع بندی میکنیم.
آیا این جمع بندی اشتباهه؟ احتمالاً فکر میکنین میخوام راجع به چیزی که تو جامعه به قضاوت کردن معروفه صحبت کنم، اما اشتباه میکنین. چون من کاملاً موافق قضاوت کردنم و براش کلی هم صحبت دارم. به نظرم این یه بدعت دنیای سانتی مانتاله. ( همیشه دوست داشتم یبار از این ترکیب استفاده کنم )
میخوام بگم اتفاقاً حتی به نظرم جمعبندی درستی هم کردیم که از اون آدم دور بمونیم. این مدل کارکرد مغزمونه که به تازگی ( کمتر از ۳۰ - ۴۰ سال ) کشف شده. مغز ما همه چیز رو بازی میدونه. ما همیشه در حال بازی هستیم و همیشه از قوانین بازی پیروی میکنیم. وقتی به عنوان مثال میگیم " حس خوبی نگرفتم " از فولانی، در واقع منظورمون اینه که اون آدم بازی دلخواه من رو باهام بازی نکرد یا طبق قوانین پیش نرفت. بخاطر همین من میخوام که کاری باهاش نداشته باشم، همبازی خوبی نیست.
چیزایی که گفتم برداشتهای من از علم روانشناسی امروزهست که برای تایید یا ردشون میتونین به کتبی مثل مقالات و کتابهای اریک برن، فروید و یا حتی تامس هریس مراجعه فرمایید. تئوری انتخاب هم یه صحبتهای اندکی در این ابواب میکنه که من خیلی پیشنهاد نمیکنمش. بگذریم.
این مقدمه رو گفتم که به یه وجه دیگهی قضیه برسیم. میخوایم بیشتر دربارهی اینکه مغز ما همهچیز رو بازی میدونه گپ بزنیم.
ما اگر صدقه میدیم، داریم بازی میکنیم. اگر رابطهی زناشویی برقرار میکنیم، یا نمیکنیم. اگر ناز میکنیم اگر کار میکنیم اگر ورزش انجام میدیم اگر به هم محبت میکنیم و هرچیزی که شما تصورش رو بکنی.
خیلی از این موارد تا وقتی که ریز بهشون دقت نشه، معلوم نمیشن که بازیان. ولی اگر معلوم بشه چی؟ آیا میتونیم از این نکته که اینا همه بازیه استفاده کنیم و جور دیگهایی به کارشون بگیریم؟
بستگی داره از چه زاویه بخوایم بهش نگاه کنیم. اگر اینجوری نگاه کنیم که خب حالا که این مدل کارکرد مغزه، یعنی برای بقیه هم همینه. پس من وقتی بازیهاشون رو بشناسم، میتونم خیلی کارا بکنم. باهاشون بازی بکنم، قوانینشون رو تا حدودی تغییر بدم، برنده یا بازنده رو تعیین کنم و خیلی چیزای دیگه. چون برای من آگاهانه و برای اون ناآگاهانهس. فلذا من دست بالا رو دارم.
یه زاویه دیگهایی که بیشتر دوستش دارم، اینه که چطور میتونم خودم رو تغییر بدم؟ من اگر تا الان برای نتایج و عواید یک بازی، به اون بازی تن میدادم، الان میتونم برای اهداف دیگهایی همون کارو بکنم؟ چطور میشه یک بازی جدید ساخت و به بقیه آموزش داد؟
به عنوان حسن ختام عرایضم ( خیلی هم متواضعم من :| )، ما وقتی بفهمیم و درک کنیم و هر لحظه رو وسط یه بازی ببینیم، خودمون رو بازیکن ببینیم، ارزش موضوعات چقدر تغییر میکنن؟ آیا میتونیم به جایی برسیم که به جای ناراحت شدن از اینکه یه عزیزمون رو از دست دادیم، خوشحال بشیم ( یا حداقل ناراحت نشیم )؟
تازه میتونیم حس کنیم که چرا اون بندهی خدا در بستر مرگ هم داشته فرمول ریاضی حل میکرده و دنبال کسب و گسترش دانش بوده. همه چی بازیه. جز اینکه زمین بازی رو بزرگ کنیم یا بازیکنا رو قویتر کنیم، راه دیگهایی نمیبینم.
چرا حالا کثافت؟ باشه برا یه زمان دیگه.
امتداد...برچسب : نویسنده : veergoul بازدید : 82