چندین وقته که هرچی پله و نردبون و پل میچینم بین اتفاقا و رابطهها رو کشف میکنم و براشون دلیل و توضیح دارم، بازم احساسات غلبه میکنه. بازم حس میکنم آدم تنهاییام. اینا همهش بخاطر آدماییایه که ارتباط زیادی باهاشون دارم. یه مشت افسرده و بیاراده؛ تاثیر مستقیمش شدم من. از همهشون خرفتتر شدم.
خیلی هم حرفی ندارم. یعنی اصولن حرفی باقی نمیمونه. وقتی به خود این داستان و پروسه نگاه کنی، میبینی که چقدر آدما تاثیر دارن. واقعن من آدم هم عقیده از کجام پیدا کنم آخه؟ آدم هممسیر از کجام پیدا کنم؟
البته از یه زاویهی دیگه که ببینیم، اینا همهش از عدم باور میاد. وقتی شما باور نکردی که اونقدم جدی نیست ماجرا، همه چی بهت سخت میگذره. حتی چیزای خیلی کوچیک. ولی وقتی باور کنی که نه تنها جدی نیست، بلکه دائمی هم نیست؛ همه چی خیلی شیرینتر و سادهتر میشه.
من چون یه مقدار دیر به دیر میام، کلن هم کسی نیست که حرفای منو بخونه، خودمم و خودم، دوست دارم به خودم یه سری کد بدم که بعدا بفهمم چه خبره. مثلا این وسط میخوام بگم به نظرم سیر منطقیش اینجوریه، احساسات - منطق - احساسات. یعنی شما از در احساسات وارد این وادی میشی، بعد میفهمی که احساسات چقدر بیارزش ان و نباید حساب بشن؛ بعد حالا با این دید و درک و فهم، احساسات رو میذاری اول و آخر همهچیز.
امیدوارم خودم بفهمم.
امتداد...برچسب : نویسنده : veergoul بازدید : 115